سلام هنوز کلمه وصل نشده رو یاه ست خبر ندارین کی وصل میشه حداقل ماه رمضان وصل میشد فیض میبردیم
پاسخ : علیکم السلام خواهر گرامی مونس ، تا جایی که اطلاع دارم هنوز شبکه جهانی کلمه بر ماهواره یاه ست وصل نشده و از استاد عزیزم آقای ملازاده که در شبکه جهانی توحید داره فعالیت میکنه شنیدم که گفت به محض اینکه مشکل مالی شبکه جهانی کلمه حل بشه دوباره شبکه جهانی کلمه بر ماهواره یاه ست نیز ان شاء الله فعالیتش را شروع میکنه و همان طور که میدانی ماه پر برکت رمضان ماه ویژه ای هست برای اجابت دعا ، پس خواهر گرامی مونس در این ماه مبارک رمضان به درگاه الله متعال دعا کن که مشکل مالی شبکه جهانی کلمه نیز حل بشه و فکر کنم در حال حاضر بر ماهواره هاتبرد شبکه جهانی کلمه هنوز فعالیتش را داره ادامه میده و من به دلیل اینکه دیش ماهواره ام از هاتبرد دچار مشکل فنی شده به خوبی خبر ندارم که در هاتبرد شبکه جهانی کلمه هنوز فعالیت داره یا نه و خواهر گرامی مونس به محض اینکه دوباره ان شاء الله اطلاعاتی جدید پیدا کردم در مورد فعالیت شبکه جهانی کلمه در وبلاگم به اشتراک میگذارم و شما خواهر گرامی مونس مثلا از طریق آدرس صفحه ی اینستاگرام شبکه جهانی کلمه نیز هر روزانه میتوانی پیگیری کنی چون بارها دیدم که در صفحه ی اینستاگرام شبکه جهانی کلمه نیز مسئولان شبکه اطلاع رسانی میکنند در مورد وضع شبکه و غیره و این آدرس اینستاگرام شبکه جهانی کلمه هست : https://www.instagram.com/kalemehtv/
سلام ممنونم از کامنت شما
پست های بسیار خوبی نوشتی ،
و اینکه دوست عزیز همیشه شعیه و سُنی با همدیگه بحث داشتن ،،، ولی مهم اینکه هر دو طرف بتونن به باور های هم احترام بذارن ، و کاش یه روز اینجور بشه ..
پاسخ : علیکم السلام برادر عزیز ، و ممنونم که به وبلاگم سر زدی و برادر عزیز میخوام به شما بگم وقتی آخوندهای ظالم شیعه به مقدسات ما اهل سنت احترام نمیگذارند و به الله متعال و به رسولش حضرت محمد صلی الله علیه وسلم و به اهل بیت حضرت محمد صلی الله علیه وسلم و به اصحاب حضرت محمد صلی الله علیه وسلم و به همسران حضرت محمد صلی الله علیه وسلم و کلاً به دین مبین اسلام توهین و لعن میکنند پس ما اهل سنت باید از عقیده های خود دفاع کنیم و فکر میکنم شما برادر عزیز یکی از نفرات مردم شیعه هستی و وقتی مثلاً برای خواندن نماز جماعت به مسجد میروی بعدش احتمالاً بعضی وقت ها پای حرفای آخوندهای ظالم مینشینی و آخوندهای ظالم شیعه بدعت های زیادی در دین مبین اسلام وارد کرده اند و به اهل بیت حضرت محمد صلی الله علیه وسلم نسبت میدهند و به الله متعال گناه کبیره ی شرک و .... را انجام میدهند و در بین ما اهل سنت نیز شنیده ام و دیده ام که کسانی هستند که کارهای شرک آمیز و بدعت انجام میدهند و در کل میخوام بگم بیاییم مسلمان واقعی باشیم
در آخر روزهای اعتکاف به سر می بردیم . روزهایی بسیار زیبا ، به جز گریه و استغفار چیزی نمی شنیدی و جز انسان هایی که در حال رکوع و یا طواف بودند چیزی نمی دیدی . روزهایی بسیار باصفا و شب هایی آسمانی بود . از حرم خارج شدم و به آن ، نگاه خداحافظی افکندم . می خواستم چشمانم از دیدنش سیر شود و نفسم از چشمه اش سیراب گردد . خدا بهتر میداند شاید که آخرین اعتکافم باشد . خیابان ها خالی است . مگر بعضی از زایرانی که وسایلشان را جمع می کنند و بار برگشت را می بندند . بسیار دوست داشتم که به تک تک آن ها سلام کنم و آنان را در آغوش بگیرم . فراق سخت است و طعمش بسیار تلخ . بدون این که احساس کنم پاهایم مرا به محل اقامتم برد . وقتی به محل سکونت رسیدم به یاد آورم : فرزندم ، احمد چهار ساله ، گل زندگیم در بستر بیماری است . وارد شدم . – مادر احمد ! حال احمد چه طور است ؟ - تبش مثل قبل است . – ان شاء الله مشکلی نیست ، اگر به جده برسیم بیماریش از بین می رود . شاید به خاطر ازدحام جمعیت و گرمی هوا است . در جده ، او را نزد دکتر بردیم . – تبش زیاد است ، این دارو مریضی اش را از بین می برد . یک هفته گذشت و مثل گذشته حرارتش کم نشد . نزد پزشکی دیگر بردیم و بالاخره به متخصصین زیادی مراجعه کردیم . وضعش بسیار نگران کننده بود . پسرم جسدی بدون حرکت شده بود . مادر احمد آرام یافت و او را به بزرگترین بیمارستان برد . نتیجه ی آزمایش و معاینه بعد از دو روز دیگر . در موعد معین به بیمارستان رفتیم . مادرش با بی حالی راه می رود . پاهایش توان حمل آن را ندارد . نمی داند کجا قدم می نهد . به جلوی خودش می نگرد ، انگار از غیب می خواهد شفا بگیرد . با استغفار و تسبیح خودم را ثابت قدم ساختم . – دکتر ! نتیجه آزمایش چگونه بود ؟ - خیر است ان شاء الله ، این قضا و قدر خدایی است . پسرت احمد سرطان خون دارد . رنگ ها در جلوی چشمم مخلوط گشتند ، اشیا هم همین طور . بسیار سرگردان و حیران شدم . به مادر احمد تکیه زدم ، او از من قوی تر و صبورتر بود . دکتر ادامه داد : سلول سرطانی در بدن این طفل کوچک به سرعت انتشار پیدا می کند ، باید هر چه سریع تر درمان شود و برای مداوا او را به ریاض ببرید . او را از ادامه ی صحبت بازداشتیم ، به سرعت رفتیم و بیمارستان رسیدیم . گزارش پزشکی می گوید : سلول های سرطانی بیش تر و بیش تر می شود و درمان نیز به طول می انجامد ، باید گاهی خونش عوض گردد . سفر برای درمانی طولانی شروع شد . به جدّه برگشتیم . پسرم حالش بهتر است ، باری دیگر حیات به او بازگشت ، خورشید آرزوها در جان ما طلوع کرد . خود را بازیافتیم بعد از آن که از افکار مخرب خود را تهیدست کرده بودیم . اما متأسفانه بعد از آن ، باز تب و حرارت برگشت . برگه مرخصی گرفتم و به مسافرت رفتیم . در بیمارستان گزارش دادند که سلول های سر طانی بیش از گذشته است . امید زنده ماندن در او ضعیف شد . به هتل برگشتیم . طفل معصوم در رختخوابش به خواب رفته است . مادرش را بر زمین نشاندم که از ترس و پریشانی توانی نداشت و کابوس مرگ می دید . تنها ماندم ، مانند خوابیده ی بیدار و یا بیدار خوابیده . هوشیار نشدم مگر با ندای خدای جاویدی که ما را به خانه ای واحد فرا می خواند . وضو گرفتم ، همراه پایین ریختن آب ، گرفتاری و سختی های دیروز نیز پایین می آمد . در مسجد ، یکی از دوستانم را یافتم َ، در جدّه با او همسفر بودم امّا او به آن جا نقل مکان کرده بود . جذب صحبت شدیم . از حزن و اندوهم به او شکایت بردم . فردی بسیار آرام و با تدبیر بود . در آخر کلامم ، او با آرامش و سادگی گفت : چرا قرآن را تجربه نمی کنی ؟ آن جا استادی است که برای مردم امامت می دهد و بر آن ها قرآن را می خواند ، با قدرت خدا و به سبب آن چه که از آیات بر آن ها خوانده می شود ، مرض ها و دردهایشان شفا می یابد . در جلویش متحیر ایستادم . نزدیک بود چشمانم بیرون بیاید . چه می گویی ؟ به تو می گویم بزرگترین بیمارستان ها عاجز مانده اند و بهترین پزشکان موفق نشده اند ، تو می گویی امام مسجد ؟! - سبحان الله ، أبو احمد مگر قول خدای عزّوجلّ را نشنیده ای که می فرماید : { وَ نُنَزَّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاء وَ رَحْمَةٌ لِّلْمُؤْمِنِینَ وَ لَا یَزِیدُ الظَّالِمِینَ إَلاَّ خَسَاراً } ( اسراء / 82 ) – بله ، بله . ولی سرطان .. سرطان خون .. سلّول های سرطانی . – سبحان الله ، سرطان بزرگ تر است یا الله ؟ أبو احمد آیا در کلام خدا شک می کنی ؟ - نه ، نه . استغفرالله العظیم . از مسجد خارج شدم و بسیار در فکر فرو رفتم . چشم به افق دوختم و به سپیده ی صبح روشن و رفتن شب تاریک می نگریستم ، به خود بشارت خیر دادم و آن را به فال نیک گرفتم . در صبح گاه ، فرزندم را برداشتم ، مثل جسدی است که حرکت ندارد ، انگار در سکرات و پایان حیات به سر می برد . مادرش سرش را بوسید . به نزد استاد رسیدیم ، او را از ماجرا با خبر ساختم . پیشانی احمد را گرفت و با ثبات خاصی تلاوت کرد . سبحان الله ، چه ارتباط محکمی با پرودگارش و کلام معبودش داشت . بعد از قرائت قرآن به من گفت : به مدت یک هفته ، هر روز بیا . إن شاء الله شفا حاصل می کند . هر روز او را به نزدش می بردم . فراخی سینه برایم مهیا شد و آرزوها در قلبم جان گرفت . سلامتی پسرم شروع شد و به او برگشت ، با طراوتی خاصّ از خواب برخاست همان طور که گنجشک بر می خیزد . هنوز هفت روز نگذشته بود که در شعف و شادی به سر می برد . در منزل جلوی دیدگان مادرش بازی می کرد . مادری که اکنون با شفا یافتن فرزند ، او نیز شفا گرفته بود . برای این که مطمئن تر شوم او را به بیمارستان بردم . سعادت ، صورتم را زعفرانی کرده بود . در نتیجه آزمایش به طور کامل اثری از سلّول های سرطانی نبود . سجده ی شکر به جای آوردم . پزشکان همه جمع شدند . از من پرسیدند : چه کسی او را درمان کرد . جواب دادم : صاحب و پروردگارم او را شفا داد .
منبع : کتاب تولدی جدید
تألیف : ابراهیم بن عبدالله الغامدی
ترجمه : فؤاد رسا